وقتی خالی می شوم از کسالت روزرمرگی ام، انگارکه دیگر چیزی نیست تا بقیه ی روز را بگذرانم. برای ادامه بدجوری در می مانم. چه قدر گاهی روزمرگی کردن لذت دارد حتی گاهی بیشتر از دوره کردن اما نه بیشتر از تجربه کردن. وقتی دوره می کنم آخرش به همین جایی می رسم که هستم. اما وقتی روزمرگی می کنم به هیچ جا نمی رسم، دور خود می گردم و همین مبهم بودن مقصد را دوست دارم. تجربه کردن هم برایم همین حس را دارد اما روزمرگی کردن نوستالژیک تر است. نا کجایش آشنا تر است.
گاهی روز مرگی هایم، تازگی هایی هم همراه خود دارد، اما تازگی های کسل کننده. با این حال لذت نابی دارد برایم این جور زندگی کردن که مطمئنآ فقط برای مدتی ناب می ماند، مدتی نامشخص. از پس گذشت سال های زندگی و حس کردن لذت های مختلف دیگر فهمیدم که هیچ لذتی برای همیشه ناب نمی ماند اما همیشه لذت می ماند. حتی اگر خودش لذتی نداشته باشد یادش که خالی از لذت نیست حتی گاهی لذتش بیشتر هم است.
دوره کردن هم زمانی لذتی ناب داشت و حالا کمی لذتش دردآور است ولی نه نخواستنی. لذتِ این که وقتی در فضایی تاریک سرم را روی بالش بگذارم و به یاد بیاورم که چه وقت؟ چه کسی را؟ چه قدر؟ می خواستم و یادش لبخندی شود روی لبهایم و شاید گاهی اشکی لغزان روی گونه هایم را هیچ گاه نه می توانم و نه می خواهم که کتمان کنم.
از خوابی که در آن فرو می روم هر شب، بیدار می شوم؛ می نوشم، می خوانم، حس می کنم، می ترسم، حرف می زنم، نفس می کشم و... و دوره می کنم. آدم وقتی روزمرگی می کند گاهی کم می آورد برای بقیه ی راه که آن وقت مینشیند چایی لیمو می خورد و تلویزیون تماشا می کند و تجربه های گذشته را دوره می کند. انگار که انسان باید همیشه دوره کند.انگار همیشه مقصدش ناکجا آباد است.