July 28, 2010

در خرید بوگیر توالت دقت کنید. من که خودم شخصاً گاهی بوی ان را ترجیح می دهم.

.

July 22, 2010

موزیک 1

تو این کسالت عبث، تو این دیار همهمه
تو این سرا که بی کسی، یه عمره عادت منه

به یاد دستهای تو، تکرار روز و می شکنم
به جستجوی یاد تو با آدما حرف میزنم

دانلودش اکیدا توصیه می شود.

.

July 19, 2010

آمریکا از آن نعمت های خوب خداوندی است که معمولا در فصولی که کاری از دست زمامداران ساخته نیست قابل استفاده می باشد.
در حفظ و نگهداری آن برای آیندگان کوشا باشیم.

.

July 17, 2010

چيز چان!

آن جا را که در باب زدبازي گفته بودي دوست داشتم. عجيب انگار از دل من نوشته بودي.

اين بار مي خواهم من بگويم. بگويم شب بود و هوا گرم. روزش با بچه ها رفته بوديم خانه ي خاله پروين. خوب خانه اي دارد. کاناپه هايش راحت و رو به پنجره اند. پنجره هايش هم رو به حياط ، تابستان ها بازند هميشه. باد گرمي مي وزيد و حالم را بد مي  کرد ولي بوي نم موزاييک هاي شسته شده مي آمد که دوست داشتم. چايي بود و قليان. عرق شاسترن هم بود. بايد بريزي توي چاي تا ببيني چه افلاطوني مي شود. آمدي مي رويم تبريز مي خريم. از تهران بخري با آب توفيري ندارد.

آره! داشت خوش مي گذشت. کلي هم شرط بستيم و جيغ و دادمان به آسمان مي رفت و معرکه اي بود سر اسپانيا و هلند. شام هم دست خاله درد نکند. بايد آلبالو پلوهايش را بخوري تا بفهمي چه مي گويم. بعدش هم کلي هله هوله خورديم و در کل شب خوشمزه اي بود. بازي که تمام شد، شرط ها را که بردم، خوشي ام  هم ته کشيد. يک جور بدي هم ته کشيد. جوري که انگار همه ي آنچه گذشت توهمات من بود که براي ديگري اتفاق افتاده بود و من فقط خوشي هاي آدم ديگري را مي ديدم و داور که سوت زد پريدم تو دنياي خودم. حس هلندي ها را داشتم به گمانم.  حالا باز من همه ي شرط ها را برده بودم و کلي پول به جيب زده بودم ولي هيچ فرقي نمي کرد. همه ي لحظه هايي که گذشته بود تهي بودند.
خواستم بگويم  از اين روزهايي که هيچ پيشامد خوب و بدي هيچ حسي را در من برنمي انگيزاند کم نيست. شب قهرماني اسپانيا که هيچ.  بين خودمان باشد، من حتي آن شبي که لباس سفيد تنم بود و به قولي زيبا شده بودم  هيچ حسي نداشتم. خالي بودم. هنوز هم هستم. لحظه هايم خالي اند و تنهايي و خلاء اين روزها را هيچ چيز نمي تواند پر کند.

July 11, 2010


- چقدر اینجا یه جوریه. می ترسم.  احساس نا امنی می کنم!
- وا! چرا؟
-پلیسا رو نمی بینی؟

حالا معلوم نیست کجای کار ایراد دارد که باید از پلیسی که فلسفه ی وجودش تامین امنیت و احساس آرامش ماست بترسیم.

عصر یک روز تابستانی
مکان: پارک جنگلی چیتگر


.

July 8, 2010

از خوابی که نمی پریم!!!


تا به حال دیازپام خوردید؟ هجده نوزده ساله بودم و بعد از اولین شکست عشقی زندگیم که دل پیچه و فکر و خیال باعث بی خوابی ام شده بود، یک ماهی عادت کرده بودم ساعت سه چهار صبح دو تا قرص می خوردم و تا سه چهار بعد از ظهر فردایش می خوابیدم و خیلی خوش می گذشت. یکی از همان روزها که یادم نمی آمد چند روز بود که بیدار نشده بودم با صدای پی در پی زنگ در با چشم هایی که هیچ جا را نمی دید در را برای مردی باز کردم که با آقای کاشانی کار داشت. آبی به صورتم زدم و در ورودی بالا را هم باز کردم. خودش را از همکاران پدرم معرفی کرد. گفتم پدرم نیستند و خواهش کردم تشریف بیاورند داخل منتظر بمانند و افتخار بدهند و در خدمت باشیم و از این حرف ها. منِ عاشقِ دل شکسته ی در عالم هپروت سیر کرده ی دیازپام خورده ی از همه جا بی خبر گیر آدمی که فکی قوی داشت افتاده بودم و زمان به کندی می گذشت تا پدرم بعد از حدود دو ساعت و نیم آمد. خوشبختانه بعد از حضور به موقع ایشان و یادآوری های لازم  تازه ملتفت شدم که ما کاشانی نیستیم و تشابه اندکی که در تلفظ اسم ها بوده من را به اشتباه انداخته. خلاصه پس از جا افتادن دو زاری بنده و پس از این که همگی  متوجه سوء تفاهم پیش آمده شدیم،  نه تنها از این که دو ساعت سر کار بودیم ناراحت نشدیم بلکه از آشنایی هم اظهار شعف نیز نمودیم.
نتیجه ی اخلاقیِ انشایم و هدفم از تعریف گوشه ای از خاطرات روزهایی که برای اولین بار تلخی های یک رابطه ی عاشقانه را مزه مزه می کردم این بود که بگویم همه ی ما آدم های دیازپام خورده ی مادرزادی هستیم که در تمام طول حیاتمان دچار سوءتفاهم هستیم. ما آدم های دوزاری کجی هستیم که زنگ ها را اشتباهی میزنیم، درها را اشتباهی باز می کنیم و آدم ها را اشتباهی دعوت می کنیم. بعد خوش خیالانه فکر می کنیم این دیگر خودش است و بعد از چندی خوش و بش می فهمیم که این بار هم رکب خوردیم و این یکی هم با همسایه کار دارد و به این ترتیب آدم های زندگیمان را با هم عوض می کنیم. با آدم های زندگی دوستانمان. با آدم های زندگی همشهری هایمان. با آدم های زندگی آدم های غریبه ای که بی تفاوت از کنارشان می گذریم. ما هیچ وقت آدم زندگی خودمان را، آن اصل کاری را، همان دری که قرار است با تخته جور شود را پیدا نمی کنیم و همچون اسکلی همچنان در پی اش می چرخیم.  خوشحال نشوید اگر زمانی دیدید چندی ست با کسی به سر می برید و خوش می گذرد و همه دنیا به کام است، گول توطئه ی دست های پشت پرده را نخورید.  آگاه باشید و بگذارید به حساب همان خوش و بش یکی دو ساعته ی من و همان آقاهه.
 خوب واقعیت این است که اصلی وجود ندارد و مرده ای در این قبر نیست و همه این ها بازی است.
جماعت! همگی سر کاریم. لا اقل جوانمردانه بازی کنیم.

_ اسپانیا خیلی کار خوبی کرد که برد. خوشحالیم و از دست اندر کاران زحمت کش تشکر می نماییم.

July 5, 2010

لذتی که بعد از اپیلاسیون به آدم دست می دهد کمتر از لذت بعد از انجام کار خیر نیست. اغراق نکرده ایم اگر بگوییم حتی میشد آیه ای را در قرآن به این کار اختصاص داد.

.
سکوت خانه ی ما را نه صدای خنده ی آدم ها و نه حتی صدای حرف زدنشان، که فقط صدای تلویزیون یا زنگ تلفن می شکند. من از هر دو تایشان متنفرم.

 

April 17, 2007

اول سالی اسباب کشی کردیم دو تا خیابان بالا تر. فقط من و صبا. خیلی از بقیه دور نشدیم، شاید مسافت بیشتر شده باشد ولی فاصله ی بین مان همانی هست که بود، حتی کمتر شده باشد شاید چون این جا که هستیم حداقل روزی دو سه بار صدای مامان بزرگ را می شنویم تلفنی.ا همه چیز گم شده و من روی کاغذ های چهار خانه می نویسم، ریاضی حل می کنم و... . روی کاغذ های شطرنجی هیچ چیز گم نمی شود نه اعداد نه کلمات نه ... . کلمه هایت در چهار خانه ها می مانند برای همیشه.ا این خانه ی جدید من را یاد صفحه های شطرنجی دفتر رسم می اندازد، گاهی حتی فشرده تر شاید مثل کاغذ های میلیمتری.ا ما تقریبآ در خانه های بالایی صفحه زندگی می کنیم یعنی هفت طبقه با زمین فاصله داریم. من همه ی هفت های دنیا را دوست دارم اما هیچ حس خوبی نسبت به این یکی ندارم؛ شاید یک جورایی احساس نا امنی باشد. تنها مزیتی که نسبت به خانه ی خودمان دارد این است که فضای خصوصی زیادی ندارم و مجبورم همه ی وسایلم را در یک اتاق پانزده متری بچینم، شاید اول به نظر محدودیت بیاید ولی این محدودیت کمی خلاقم کرده و راحت از این بابت که همه چیز در دسترس است.ا و دیگر این که این جا همه چیز قانون دارد. نباید بلند بلند آواز بخوانی؛ صدایت در چها دیواری ات نمی ماند.

April 3, 2007

وقتی خالی می شوم از کسالت روزرمرگی ام، انگارکه دیگر چیزی نیست تا بقیه ی روز را بگذرانم. برای ادامه بدجوری در می مانم. چه قدر گاهی روزمرگی کردن لذت دارد حتی گاهی بیشتر از دوره کردن اما نه بیشتر از تجربه کردن. وقتی دوره می کنم آخرش به همین جایی می رسم که هستم. اما وقتی روزمرگی می کنم به هیچ جا نمی رسم، دور خود می گردم و همین مبهم بودن مقصد را دوست دارم. تجربه کردن هم برایم همین حس را دارد اما روزمرگی کردن نوستالژیک تر است. نا کجایش آشنا تر است.
گاهی روز مرگی هایم، تازگی هایی هم همراه خود دارد، اما تازگی های کسل کننده. با این حال لذت نابی دارد برایم این جور زندگی کردن که مطمئنآ فقط برای مدتی ناب می ماند، مدتی نامشخص. از پس گذشت سال های زندگی و حس کردن لذت های مختلف دیگر فهمیدم که هیچ لذتی برای همیشه ناب نمی ماند اما همیشه لذت می ماند. حتی اگر خودش لذتی نداشته باشد یادش که خالی از لذت نیست حتی گاهی لذتش بیشتر هم است.
دوره کردن هم زمانی لذتی ناب داشت و حالا کمی لذتش دردآور است ولی نه نخواستنی. لذتِ این که وقتی در فضایی تاریک سرم را روی بالش بگذارم و به یاد بیاورم که چه وقت؟ چه کسی را؟ چه قدر؟ می خواستم و یادش لبخندی شود روی لبهایم و شاید گاهی اشکی لغزان روی گونه هایم را هیچ گاه نه می توانم و نه می خواهم که کتمان کنم.
از خوابی که در آن فرو می روم هر شب، بیدار می شوم؛ می نوشم، می خوانم، حس می کنم، می ترسم، حرف می زنم، نفس می کشم و... و دوره می کنم. آدم وقتی روزمرگی می کند گاهی کم می آورد برای بقیه ی راه که آن وقت مینشیند چایی لیمو می خورد و تلویزیون تماشا می کند و تجربه های گذشته را دوره می کند. انگار که انسان باید همیشه دوره کند.انگار همیشه مقصدش ناکجا آباد است.