August 29, 2010

     از همان روزی که علی دایی به آث میلان گل زد از استقلال بدم آمد. توضیح ربط این دو قضیه با هم در این مقال نمی گنجد. دایی را اما دوست داشتم. بچه که بودم به خاطر نام خانوادگی اش، بزرگتر که شدم برای نوع گفتارش و حالا به این خاطر که از نظر من نمونه یک انسان موفق است. هم در تجارت هم در تحصیلات و هم در فوتبال. روزی هم که سرمربی تیم ملی شد نگرانی برای آبرویش بی جا نبود. اشتباه بود که حالا باید پشت این میز و آن میز کاغذ نشان بدهد آبرویش را برگرداند. البته من دایی را هرچه هم که باشد مثل دایی خودم دوست دارم. البته حالا که انقدر چاق شده مثل قدیم نیست.

     الان اصلاً نمی خواستم در مورد دایی بنویسم. می خواستم بگویم من نه استقلالی هستم و نه اصفهانی. ولی خود استقلالی ها هم بعد از سه گلی که خوردند فکر نمی کردند بازی را ببرند. خدا وکیلی نامردی نبود؟

     نه که فکر کنید من غصه ی اس ام اسی که برای نود فرستادم و به سپاهان رای دادم را می خورم ها، نه. از این صبا کلافه ام. از دیشب که داور سوت زد هرکاری می کنیم خفه نمی شود. معلوم نیست مادرمان سر این بچه از دست چه کسی لقمه گرفنه. بحث در این مورد در خانواده زیاد بود. اگر پدرمان عقل و شعور درست و حسابی نداشت حتی می توانست به مادرمان شک کند. می فهمید که؟

پ.ن: صحنه ی شادی پس از گل دایی را به میلان به یاد بیاورید و با صدای بلند بخندید.