February 9, 2011

به مریم ماهانی گرامی
دیدن یک طرفدار سابقا سبز که منطقی رفتار می کنه طرف مقابلش رو سر شوق میاره تا سوالاتی رو بپرسه تا متوجه افکار مغشوش و شخصیت های باد هوا و یک بام و دو هوا و... بشه. واقعا سبز لجنی که منافقین آمریکا و اسرائیل و همه کسانیکه دوست ندارند سربلندی ملت ایران رو ببینند. طرفدارش هستند. چه نقطه ی ارزشمندی داشت که طرفداری از اون رو قبول کردید. و علت اینکه دیگه طرفدارش نیستید چیه؟ اینکه احمدی نژاد رو قبول ندارید چه دلیل و منطقی براش دارید؟ آیا نسبت به هاشمی و خاتمی رئیس جمهور بی عرضه تری بود؟ یا اینکه از سر منطق عشقم میکشه و افرادی که عقلشون تو چشماشونه از ریخت و قیافه ی نازنین احمدی نژاد همینجوری متنفر شدید؟ وجدانا منطقی بگید از یک انسان متوسط در مقایسه با تمام رئیس جمهورهای دنیا آمریکا، فرانسه، انگلیس و ... امتیازات و معایب اجرایی و مدیریتی و ... احمدی نژاد و دیگران چیه؟ حرفهای شما میتونه ترازوی سنجش عقل و انصاف شما باشد. پس دقت کنید.

ابراهیم عزیز

آه اگر آزادی سرودی می خواند
کوچک
همچون گلوگاه پرنده یی،
هیچ کجا دیواری فرو ریخته بر جای نمی ماند
سالیان بسیار نمی بایست دریافتن را
که هر ویرانه نشانی از غیاب انسانی ست
که حضور انسان آبادانی  است.

     من نه نامم مریم است و نه شهرتم ماهانی. بیست و هفت ساله هستم و اهل تهران. پدرم پنجاه و چهار ساله و پزشک است. سه سال در جبهه خدمت کرد و خوشبختانه نه شهید شد و نه جانباز که از شهادت و جانبازی بسیاری جلوگیری کرد. تا همین پارسال یکی از اساتید برتر دانشگاه ایکس بود. خواهرم هم در همان دانشگاه درس می خواند ولی خوب دانشجوی برتر نبود. سال گذشته پدرم به اتهام عداوت با نظام و رابطه ی نامشروع با دانشجوهایش از دانشگاه اخراج شد. رابطه ی نامشروع پدرم محدود به قهوه خوردن و گپ زدن با دانشجوهایش، با همکلاسی های دخترش بود که وقتی این اتهام را برای اخراج کافی ندیدند موضوع جمع آوری دانشجوها و شست و شوی مغزی آنها و برانگیختن آنها علیه نام و گرایاندشان به جنبش سبز را در همان کافه و در همان جمع های چند نفری به پرونده ی رابطه ی نامشروع چسباندند و شاهدی هم از غیب رسید و پدرم اخراج شد. با خفتی که بیش از آن ممکن نبود.پس از بازجویی ها و تحقیرها و حبس دو ماهه ای که پدرم گذراند تبدیل به یک انسان افسرده ی سرخورده شد. کسی تمام خدماتش در همه ی این سال ها نادیده گرفته شد. خواهرم هم چند وقت بعد با فشار مسئولین و تبعیض های آشکارشان ناچار به انصراف از تحصیل شد. کاش مسئولین احمق دانشگاه شعور لازمه را داشتند که برای گرایش دانشجوها به جنبش سبز نیازی به گردهمایی و قهوه و میزگرد و هیچ کوفت و زهرمار دیگری نیست و ای کاش حماقتشان در همین جا خاتمه می یافت ولی آن ها فکر میکردند با اخراج یک استاد از دانشگاه بازی را برده اند. پدرم رفت. ناراحت بودیم. گریه می کردیم. بعد از مرگ مادرمان تاب دوری از پدر را هم نداشتیم. اما بعد از خفتی که کشیده بود او هم تاب زندگی در این دیار را نداشت. آخرین جمله ای که از پدرم در تهران شنیدم مصرع شعری بود که بعد از بوسیدن پیشانی و پاک کردن اشکهایم گفت:" ما آزمودیم در این شهر بخت خویش..." پدرم چند ماهی ست که ایران نیست و من دیگر ناراحت نبودش نیستم. کنام شیر لجن زار نیست.
     راستش من طرفدار سابقا سبز نیستم. من طرفدار دائما سبز هستم. چه شب ها که از ترس خواب نداشتیم. استرس داشتیم و بالا می آوردیم هرچه می خوردیم. آرام نداشتیم. می ترسیدیم به دوستانمان زنگ بزنیم که نکند موبایل هایشان خاموش باشد. نکند در تظاهرات آن روز وقتی به سمت کوچه ها می دویدیم و وارد خانه ها یی می شدیم که درشان را برای باز گذاشته بودند یکی نفس کم آورده باشد و گیر افتاده باشد.گیر آن هیولاهای بی شاخ و دم سیاه پوش. آخ که چه دردی داشت ضرب باتوم هایشان و چه طول می کشید تا کبودی اش پاک شود. میان سبزی که برای نیل به رسیدنش دویدیم، خیلی دویدیم، تمام کوچه های شهرمان را دویدیم تا سبز لجنی آمریکا و اسرائیل تفاوت از زمین تا آسمان است. من می ترسم. از آن باتوم های دردناک می ترسم. از هجوم ترسناک یگان ویژه ی سیاه رنگ سیاه دل می ترسم. از موبایل های تا ابد خاموش دوستانم، دوستان دوستانم، دوستان دوستان دوستانم می ترسم. از سنگ قبر شکسته ی ندا می ترسم. از پوشیدن مانتوی سبز می ترسم. از سر کردن شال سبز می ترسم. حتی از دست بند کوچک سبزم می ترسم. از سرگذشت پدرم و بسیار پدران، چون او می ترسم. از حرف زدن از اعتقاداتم در تاکسی می ترسم. من از این همه خفقان می ترسم. منی که این همه می ترسم کجا لایق آن سبز خوشرنگ هستم؟
     برای من جنبش سبز نه یعنی موسوی و نه یعنی کروبی. جنبش سبز من یعنی جنبش، یعنی سبز با همان تلفظ زیبای مرحوم شکیبایی در خانه ی سبز. یعنی حرکت، یعنی فریاد زدن، یعنی نترسیدن و خواستن چیزهایی که مال ماست، حق ماست اما پیش ما نیست. دست ما نیست. جنبش سبز دیگر سبز نیست. سرخش کردند. به رنگ خون کسانی که ترس را نمی شناختند و حق را گرفتنی می دانستند و فریاد می زدند خواستن را، و حالا هر چه مادران و پدران غم زده و خواهران برادران داغدیده اشک بریزند نمی توانند قطره ای از این خون را بشویند.
     آره! ما روز عاشورا کف زدیم، سوت زدیم، از واژگون کردن ماشینی که دقایق قبلش جلوی چشمانمان از روی برادرمان رد شده بود خوشحالی کردیم و خوب کاری هم کردیم. کاش بیست و سی بی شرف توانایی شنیدن یا حسین هایی را که در آن لحظه رد شدن ماشین از روی سر و دست و پای آن جوان فریاد کردیم را هم داشت.

     در بازی سیاست همیشه مردم مهره های دست رجال هستند اما این بار فرق می کرد. این بار موسوی مهره بود. بهانه بود. مردم موسوی را می خواستند چون احمدی نژاد را می خواستند. (منظورم از مردم آن تعداد از هم وطنانمان است که به احمدی نژاد رای ندادند و انصافا تعدادشان هم کم نبود. حتی شاید کم تر از شما که به احمدی نژاد رای دادید نبود.). موسوی را می خواستند چون کس دیگری نبود و این جور وقت ها وجود یک رهبر حتی اگر از نوع ایده آلش هم نباشد بهتر است از نبودش. موسوی برای من هم ابهاماتی دارد. درباره ی خیلی چیزها باید توضیح دهد. مثلا اعدام های دوران نخست وزیری اش. فکر می کنید موسوی اگر روی کار می آمد و به خواست مردم اهمیت نمیداد باز هم مردم یاحسین، میر حسین فریاد می زدند؟
     یک جا در مورد آمریکا و اسرائیل سوال کردید. من هم موافقم هم مرگ بر آمریکا، هم مرگ بر اسرائیل. اما این شعارها برایتان تکراری نشده؟ نمی خواهید افق دیدتان را وسعت دهید؟ نظرتان راجع به چین، هند، روسیه، پاکستان و... چیست؟ اعراب را فراموش کردم، هر چه باشد کم به ما لطف نکردند مردان شکم باره ی عبا پوش. نمونه اش همین کشور مظلوم عراق. همین قطر کوچولو موچولو که معلوم نیست این همه گازی که از جنوب سرزمین ما برداشت می کند صرف عیش کدام شاهزاده اش می شود! خدا می داند هر سال چند نفر از دخترکان چشم ابرو مشکی سرزمینمان را همین اماراتی که به زور در نقشه میبینیم به تاراج می برد! کاری که اعراب با ناموس و ثروت و ادب و فرهنگ این مملکت کردند مغول نکرد ابراهیم جان.
    معنی لغوی "غذا" را می دانی؟ می دانی "غذا خوردن" یعنی چه؟ گلاب به رویتان یعنی "گه خوردن". یعنی سالهاست چیزی را که روزی سه وعده می خوریم در زبان آنها معنی کثافت می دهد. یعنی فقط تهاجم عرب را به این تاریخ و تمدن چند هزار ساله یمان کم داشتیم. یعنی اونی که رو ما نریده بود...

     بگذریم. در مورد رفسنجانی نه نکته آن چنان مثبتی به ذهنم می رسد و نه فکر می کنم نکته ی آن چنان مثبتی در مورد این شخصیت وجود داشته باشد که بیان کنم.
     خوش چهره نبودن، بد لباس بودن، گفتار ضعیف، ادبیات ضعیف تر، شخصیت متوسط و بالا کشیدن زیپ شلوار در مقابل دوربین های تلویزیونی دلایل کافی و منطقی برای تنفر از احمدی نژاد نیست. هر چند من از او متنفر نیستم. از او خوشم نمی آید. احمدی نژاد را با رفسنجانی اگر بخواهم مقایسه کنم فقط می توانم بگویم احمدی نژاد آدم بهنتری است و شخصیت دوست داشتنی تری دارد. اما احمدی نزاد در مقایسه با خاتمی رئیس جمهور کم سوادی ست. درک سیاسی ندارد. فاقد استراتژی است. از جایگاه خود تنها به عنوان ریاست یک جمهوری آگاهی ندارد و اگر پا می داد ادعای پیامبری هم می کرد با آن نطق های بی بدیلش.  به غیر از وزیر بهداشت که تا حدودی بهتر از مابقی است کابینه اش را دوست ندارم. هیئت دولتش پر است از آدم های معلوم الحال. کردان نامی که حاجت به بیان ندارد. محصولی نامی که اگر به همین منوال پیش رود سگ رفسنجانی به پای آهوی لنگش هم نمی رسد. بدتر از آن رفتار او با کابینه اش است. کردان خدانیامرز با آن پرونده ی فلانش شایسته ی دفاع در مجلس بود از طرف ایشان اما متکی بیچاره مستحق یک عزل آبرومندانه نبود؟
     عرضه داشتن از نظر من بر خلاف پندار شما لشکر جمع کردن و از این استان به آن استان و از این شهر به آن شهر و از این دهات به آن دهات رفتن و جماعتی  را دور خود جمع کردن و لاف زدن و شاخه شانه کشیدن و ناسزا گفتن به انگلیس و آمریکا و اسرائیل و منافقین فاسد نیست. بعد هم سرخوش کف زدن های جمعیت و تکبیرهایشان خیال کنیم و تنها خیال کنیم احدی در آنجا نیست که از مملکت داری اش ناراضی باشد. عرضه داشتن یعنی شکم آن جماعت را سیر کردن. یعنی خانه داشتن مردم. شغل داشتن مردم. امنیت و آرامش فکری مردم. تفریح داشتن مردم. امکان لذت بردن از زندگی را فراهم کردن برای مردم. نه این که دوران خاتمی گلستان بود، نه. اصلاحات کار هشت سال نیست. برای همین بعد از خاتمی به معین رای دادم و بعد از احمدی نژاد به موسوی و شک نکنید اگر شخصیتی چون خاتمی موسوی را حمایت نمی کرد من و خیلی های دیگر بی خیال انتخابات می شدیم و به جبهه ی تحریمی ها می پیوستیم. خاتمی اگر خیلی خوب نبود، احمدی نژاد خیلی بد است.
     من پسری در راه دارم و نگران تاریخی ام که قرار است در مدرسه به او یاد دهند.تاریخی که پر است از احمدی نژادهایی که تاختند اما نماندند. احمدی نژادهایی که نام هیچ کدامشان به نیکی در یادمان نخواهد ماند.
این زندگی شایسته ی مردم ما نیست. فقر و بیماری و تورم شایسته ما نیست. نبود آرامش شایسته ی ما نیست. دغدغه ی پول شایسته ی ما نیست. لیاقت ما مردانی خیلی بزرگتر از احمدی نژاد و خیلی بزرگتر از موسوی و خیلی بزرگتر از بزرگتر از اینهاست. مردانی چون امیرکبیر شایسته ی ماست. باشد که روزی امیر کبیر مسلکی نابود کند هرچه فین را در ایران و آباد کند این بیشه ی شیران را که دیگر اثری از اقتدار و شکوهش نمانده. شایسته ی ما این است.
آبادانی باشد. ثروت باشد. سقف باشد. نان باشد. آرامش باشد. پدر باشد و شک نکنید غایب بزرگ خدا هم خواهد آمد.

آه اگر آزادی سرودی می خواند
کوچک
کوچک تر حتی از گلوگاه یکی پرنده!