بعد از آن
پست فوتبال برزیل و ایران سوالی برای یکی از دوستان پیش آمد که از کی دکتر و
طرفدارانش از دوستان ما هستند؟!!
حالا این
که ما کجای پست به رفاقتمان با دکتر و اهل بیتشان اشاره کردیم برای خودمان هم مبهم
است.
دکتر را
که می شناسید؟ طرفدارانش را هم حتما در اطراف خود دیده اید. اما خواهری دارم که
ندیده. یعنی به قول خودش تا به حال یک احمدی نژادی را از نزدیک زیارت نکرده که جای
بسی تعجب است که چطور ممکن است با وجود این همه آدم کوتاه و بلندی که به دکتر رای
دادند و لابد تعدادشان از ما که به دکتر رای ندادیم بسیار بسیار بیشتر است یک نفر هم به پست خواهره نخورده.
حالا ما
که یک دوست احمدی نژادی داریم یک قراری جفت و جور کردیم که خواهره با دوست ما ملاقات
کند. خیلی هم خوش گذشت. از هر دری هم حرف زدیم غیر از سیاست. این ها را نوشتیم تا
بدانید ما همه جور دوست داریم یعنی طوری تربیت شده ایم که وقتی می خواهیم با کسی
دوست شویم یقه ی طرف را گاز نمی گیریم که به چه کسی رای داده و یا چرا به فلان کس
رای نداده؟
بین
طرفداران هر شخصی هم آدم هایی پیدا می شوند که بتوانند با هم دوستی کنند هر چند
دوست در مکتب ما دارای مفهوم ژرف و پیچیده ای می باشد که خود دکتر و خیلی از
طرفداران خیلی متعصبشان نه آن ژرفا را دارا می باشند و نه شامل پیچیدگی اش هستندد
که البته ممکن است طرفدار خیلی متعصب هر شخص دیگری هم فاقد این ویژگی ها باشد. که
این وسط نه مشکل از ماست نه طرفدار متعصب شخص مورد نظر و نه خود شخص مورد نظر بلکه
مشکل اصلی تعصب است که بسیار حال ما را بد می کند. این تعصبات بیجا را می توان در
خیلی از وبلاگ ها هم دید. افرادی که به نظر خود سیاسی می نویسند و نقد می کنند و
...
در این
وبلاگ ها همه چیز به نظر نویسنده بستگی دارد و حتی نظر شما بعد از تایید نویسنده
نمایش داده می شود. در کامنت دانی هایشان از افراد موافق تشکر کرده و شعورشان را
تحسین می کنند. نظر افراد مخالف هم اگر نویسنده حال کرد نمایش میدهد و در جواب یا
با ادبشان از خجالت طرف در می آیند یا با سفسطه کاری کلمات را به نفع خود می
چینند.
از این ها
که بگذریم میرسیم به خودم. بنده یک انسان خیلی خیلی بی رگی می باشم و این بی رگی
یکی از خصوصیاتی است که بسیار دوستش می داریم و مواظبش هستیم. آخرین باری هم که از
خودمان تعصب نشان دادیم سالها پیش در یک میهمانی به طرفداری از محسن نامجو بود.
همین. چیز دیگری یادمان نمی آید. فعالیت سیاسیمان هم محدود می شود به روزنامه
خواندن و سری به بعضی از وبلاگ های سیاسی زدن و گاهی هم بحث با دوستان. هر چهار
سال یک بار هم اگر پا داد و حال از خانه بیرون رفتن داشتیم می رویم رای می دهیم
تازه اگر شناسنامه مان را پیدا کردیم. البته ما از بدو طفولیت اینطوری نبودیم گله
ای هم از این که رای ما به هیچ کجای هیچ کسی حساب نشد نداریم و خنثی شدنمان را در
این ایام می گذاریم به حساب گذر سالیان و نزدیک شدن به اواخر دهه ی سی. مثلا یک
چیزی تو مایه های یائسگی در پنجاه شصت سالگی. خالی از زد و بندهای بیهوده ی دنیای
سیاست با روزمرگی هایت خوشی. جمله سیاست ما عین کثافت ماست جمله ی طلایی ات می شود
در این باب.
بی خیال
از تظاهرات فرانسوی ها، سلاح های شیمیایی کره شمالی، کثافت کاری های اسراییل، سفر
فلانی به ایران، سفر بهمانی به قم و هزار و یک مسئله ی دیگر فی الحال تنها دغدغه ی
ذهنی من این است که نام پسرم را چه بگذارم. شاید هم برای تشکر از حرکت خود جوش زوج
لبنانی که اسم پسرشان را گذاشتند احمدی نژاد بنده هم نام پسرم را حسن نصرالله
گذاشتم!!!
.