December 19, 2010

     آن روزهای اوایل پاییز را یادتان هست؟
همان چند روزی که آسمان با خلق آشتی بود و می بارید.اولین روز بارانی تهران بود که ما کار بدی کردیم. چمدان هایمان را بستیم و رفتیم فرودگاه. اصلا هم به حرف دکتر ها توجه نکردیم که پرواز برای من ضرر دارد. یک ساعت و نیم بعد جایی پیاده شدیم که آفتاب بی رحمانه بر سر ما می تابید و چشم هایمان را تنگ می کرد. ما اصلا یادمان نبود که آفتاب هم برای ما ضرر دارد و ضررش هم بیشتر متوجه دل ماست. یعنی فکر اینجایش را نکرده بودیم. حالا باید با صبا که توی تهران داشت لذت باران را می برد حرف می زدم و غصه می خوردم بس که هوا آفتابی بود آنجا که من بودم و بس که دریایش بو می داد. حالا بماند زیبایی دریای جنوب همه خاطرات شمال را از یادمان راند. من الان فقط می خواهم غر بزنم. کاری به زیبایی ها ندارم.
بدترش اینجا بود که بعد از یک هفته تحمل گرما، کار کیوان در بندر تمام شد و برگشتیم تهران که ابرها هم تمام شده بودند.


حالا که چند هفته ای می گذرد و باران نمی بارد و آفتاب بی رمق آن بالا نشسته و از میان این همه دود دیگر مارا نمی بیند باید بگویم ما خسته شده ایم. از این همه دود و دم و کثافت که هر روز به خورد ما می رود خسته شده ایم. از این باران های نم نم کوتاهی که فقط شیشه های ماشینمان را کثیف می کند نمی خواهیم. خدایا فکر می کنم یک بارش یک هفته ای مداوم حال خودت را هم بهتر می کند. حداقل روی یشنهادم فکر کن.
کسی اینجا اگر دعای باران بلد است به ما هم یاد بدهد باشد که خداوند باران رحمتش را بر ما ارزانی دارد و عقده ی دل بگشاید. آمین.