اگر خدا بخواهد روزهای آخر تابستان است. تابستان گرمِ بدِ بدبو. من از هیچ چیزی در دنیا به اندازه ی تابستان بیزار نیستم. همه ی اتفاقات بد زندگی ام در تابستان افتاده است. مرگ مادرم، مهاجرت پدرم، رفتن آدم هایی که یک روز آدم زندگی من بودند و وجودشان باعث می شد حس نکنم که آفتاب چه بی رحمانه می تابد و چه سخت است هر سه ساعت یک بار بخواهی ضد آفتابت را ریفرش کنی.
تنگی نفس هم امانم را می برد در تابستان. قدیم ترها هم که مستانه بود و یک روز در میان حتما باید می رفتیم استخر و مجبور بودیم از کوچه ی شما رد شویم خودش بدبختی بزرگی برای من بود. هرچند من همیشه سعی می کردم نگاهم را از خانه تان که شورلت قدیمی پدرت همیشه مقابلش پارک بود بدزدم ولی گاهی نیم نگاهی به پنجره ی اتاق خواهرت می انداختم. چه خوب بود که اتاق تو پنجره ای رو به خیابان نداشت. تو هم تابستان بود که رفتی. اصلا انگار خدا هر سال اول تابستان چند روزی در این فکر است امسال تابستان چه جوری حال این آدم را بگیریم؟!
حالا نشسته ایم ته باغ با مستانه که تازه برگشته و شلوارهایمان را بالا زده ایم و پاهایمان را در آب خنک جوی فرو برده ایم و هی حرف می زنیم و هی حرف می زنیم و...
از دوست پسر جدیدش می گوید، از این که تصمیم گرفته نه گاهی که همیشه نماز بخواند، از ثبت نام کلاس عکاسی و ...
و من خوشحالم و در این لحظه هیچ غباری از غم در وجودم نیست. دوست دارم تا ابد این لحظه ادامه پیدا کند. همینی که پاهایم در آب است و با آنگشتهای پاهایم با سنگریزه های کف جوی بازی می کنم. همین لحظه ای که تاپ سفید خواهره را پوشیده ام که گل های صورتی دارد و بوی آتش از دور می آید همین لحظه ای که پر از جزئیات ریز است که پر زندگی است. این حس خوب به گمان برای این است که می دانم پاییز در راه است.
No comments:
Post a Comment