September 22, 2011

تو هم یک روز بزرگ میشی


    کیوان آرام در را پشت سرش می بندد. اتاق تاریک است اما پسرم نمی ترسد. نمی دانید چه لذتی دارد ان که کسی به خاطر وجود شما از هیچ چیز نترسد. به پهلوی چپ دراز کشیده ام. کنارم خوابیده، سینه ام را سفت در دهان دارد و تلاش می کند دهانم را با دست چپش پیدا کند. سرم را جلو می برم و با لب هایم انگشت های کوچکش را فشار می دهم. سینه ام را ول می کند و نگاهم می کند. تمام دستش را که در دهانم می کنم دوباره سینه ام را می گیرد. نیم ساعتی طول می کشد شیر خوردنش، ولی تا آخر دنیا هم که باشد خسته نمی شوم. نه من از شیر خوردن پسرم و نه او از انگشت خوردن من و نه هیچ کدام از صدای دریا داور....

پ.ن: این لالایی برای بزرگسالان هم تجویز می شود. 



September 21, 2011

    
     اگر خدا بخواهد روزهای آخر تابستان است. تابستان گرمِ بدِ بدبو. من از هیچ چیزی در دنیا به اندازه ی تابستان بیزار نیستم. همه ی اتفاقات بد زندگی ام در تابستان افتاده است. مرگ مادرم، مهاجرت پدرم، رفتن آدم هایی که یک روز آدم زندگی من بودند و وجودشان باعث می شد حس نکنم که آفتاب چه بی رحمانه می تابد و چه سخت است هر سه ساعت یک بار بخواهی ضد آفتابت را ریفرش کنی.
      تنگی نفس هم امانم را می برد در تابستان. قدیم ترها هم که مستانه بود و یک روز در میان حتما باید می رفتیم استخر و مجبور بودیم از کوچه ی شما رد شویم خودش بدبختی بزرگی برای من بود. هرچند من همیشه سعی می کردم نگاهم را از خانه تان که شورلت قدیمی پدرت همیشه مقابلش پارک بود بدزدم ولی گاهی نیم نگاهی به پنجره ی اتاق خواهرت می انداختم. چه خوب بود که اتاق تو پنجره ای رو به خیابان نداشت. تو هم تابستان بود که رفتی. اصلا انگار خدا هر سال اول تابستان چند روزی در این فکر است امسال تابستان چه جوری حال این آدم را بگیریم؟!
     حالا نشسته ایم ته باغ با مستانه که تازه برگشته و شلوارهایمان را بالا زده ایم و پاهایمان را در آب خنک جوی فرو برده ایم و هی حرف می زنیم و هی حرف می زنیم و...
     از دوست پسر جدیدش می گوید، از این که تصمیم گرفته نه گاهی که همیشه نماز بخواند، از ثبت نام کلاس عکاسی و ...
و من خوشحالم و در این لحظه هیچ غباری از غم در وجودم نیست. دوست دارم تا ابد این لحظه ادامه پیدا کند. همینی که پاهایم در آب است و با آنگشتهای پاهایم با سنگریزه های کف جوی بازی می کنم. همین لحظه ای که تاپ سفید خواهره را پوشیده ام که گل های صورتی دارد و بوی آتش از دور می آید همین لحظه ای که پر از جزئیات ریز است که پر زندگی است. این حس خوب به گمان برای این است که می دانم پاییز در راه است.



September 17, 2011

توی هر شهر غریبی با تو میشه...



نه که فکر کنید چشمم دنبال شوهر مردم است، نه. من هرجه از جنس مرد می خواستم در وجود مردی که همین حالا صدای خروپفش در اتاق پیچیده و پای چپش از پتو بیرون است پیدا کردم.

درست است که قضیه بر می گردد به ده سال پیش و وقتی که من تازه داشتم برای دانشگاه میخواندم ولی دست خودم نیست. همین جوری اسهال گرفتم وقتی که پیدایش کردم و فهمیدم ازدواج کرده. من هم ازدواج که کردم هیچ بچه دار هم شدم ولی این دلیل نمی شود آدم هر غلطی می کند فرتی توی آن خراب شده بنویسد. 

پس

فیس بوک ان است.

February 9, 2011

به مریم ماهانی گرامی
دیدن یک طرفدار سابقا سبز که منطقی رفتار می کنه طرف مقابلش رو سر شوق میاره تا سوالاتی رو بپرسه تا متوجه افکار مغشوش و شخصیت های باد هوا و یک بام و دو هوا و... بشه. واقعا سبز لجنی که منافقین آمریکا و اسرائیل و همه کسانیکه دوست ندارند سربلندی ملت ایران رو ببینند. طرفدارش هستند. چه نقطه ی ارزشمندی داشت که طرفداری از اون رو قبول کردید. و علت اینکه دیگه طرفدارش نیستید چیه؟ اینکه احمدی نژاد رو قبول ندارید چه دلیل و منطقی براش دارید؟ آیا نسبت به هاشمی و خاتمی رئیس جمهور بی عرضه تری بود؟ یا اینکه از سر منطق عشقم میکشه و افرادی که عقلشون تو چشماشونه از ریخت و قیافه ی نازنین احمدی نژاد همینجوری متنفر شدید؟ وجدانا منطقی بگید از یک انسان متوسط در مقایسه با تمام رئیس جمهورهای دنیا آمریکا، فرانسه، انگلیس و ... امتیازات و معایب اجرایی و مدیریتی و ... احمدی نژاد و دیگران چیه؟ حرفهای شما میتونه ترازوی سنجش عقل و انصاف شما باشد. پس دقت کنید.

ابراهیم عزیز

آه اگر آزادی سرودی می خواند
کوچک
همچون گلوگاه پرنده یی،
هیچ کجا دیواری فرو ریخته بر جای نمی ماند
سالیان بسیار نمی بایست دریافتن را
که هر ویرانه نشانی از غیاب انسانی ست
که حضور انسان آبادانی  است.

     من نه نامم مریم است و نه شهرتم ماهانی. بیست و هفت ساله هستم و اهل تهران. پدرم پنجاه و چهار ساله و پزشک است. سه سال در جبهه خدمت کرد و خوشبختانه نه شهید شد و نه جانباز که از شهادت و جانبازی بسیاری جلوگیری کرد. تا همین پارسال یکی از اساتید برتر دانشگاه ایکس بود. خواهرم هم در همان دانشگاه درس می خواند ولی خوب دانشجوی برتر نبود. سال گذشته پدرم به اتهام عداوت با نظام و رابطه ی نامشروع با دانشجوهایش از دانشگاه اخراج شد. رابطه ی نامشروع پدرم محدود به قهوه خوردن و گپ زدن با دانشجوهایش، با همکلاسی های دخترش بود که وقتی این اتهام را برای اخراج کافی ندیدند موضوع جمع آوری دانشجوها و شست و شوی مغزی آنها و برانگیختن آنها علیه نام و گرایاندشان به جنبش سبز را در همان کافه و در همان جمع های چند نفری به پرونده ی رابطه ی نامشروع چسباندند و شاهدی هم از غیب رسید و پدرم اخراج شد. با خفتی که بیش از آن ممکن نبود.پس از بازجویی ها و تحقیرها و حبس دو ماهه ای که پدرم گذراند تبدیل به یک انسان افسرده ی سرخورده شد. کسی تمام خدماتش در همه ی این سال ها نادیده گرفته شد. خواهرم هم چند وقت بعد با فشار مسئولین و تبعیض های آشکارشان ناچار به انصراف از تحصیل شد. کاش مسئولین احمق دانشگاه شعور لازمه را داشتند که برای گرایش دانشجوها به جنبش سبز نیازی به گردهمایی و قهوه و میزگرد و هیچ کوفت و زهرمار دیگری نیست و ای کاش حماقتشان در همین جا خاتمه می یافت ولی آن ها فکر میکردند با اخراج یک استاد از دانشگاه بازی را برده اند. پدرم رفت. ناراحت بودیم. گریه می کردیم. بعد از مرگ مادرمان تاب دوری از پدر را هم نداشتیم. اما بعد از خفتی که کشیده بود او هم تاب زندگی در این دیار را نداشت. آخرین جمله ای که از پدرم در تهران شنیدم مصرع شعری بود که بعد از بوسیدن پیشانی و پاک کردن اشکهایم گفت:" ما آزمودیم در این شهر بخت خویش..." پدرم چند ماهی ست که ایران نیست و من دیگر ناراحت نبودش نیستم. کنام شیر لجن زار نیست.
     راستش من طرفدار سابقا سبز نیستم. من طرفدار دائما سبز هستم. چه شب ها که از ترس خواب نداشتیم. استرس داشتیم و بالا می آوردیم هرچه می خوردیم. آرام نداشتیم. می ترسیدیم به دوستانمان زنگ بزنیم که نکند موبایل هایشان خاموش باشد. نکند در تظاهرات آن روز وقتی به سمت کوچه ها می دویدیم و وارد خانه ها یی می شدیم که درشان را برای باز گذاشته بودند یکی نفس کم آورده باشد و گیر افتاده باشد.گیر آن هیولاهای بی شاخ و دم سیاه پوش. آخ که چه دردی داشت ضرب باتوم هایشان و چه طول می کشید تا کبودی اش پاک شود. میان سبزی که برای نیل به رسیدنش دویدیم، خیلی دویدیم، تمام کوچه های شهرمان را دویدیم تا سبز لجنی آمریکا و اسرائیل تفاوت از زمین تا آسمان است. من می ترسم. از آن باتوم های دردناک می ترسم. از هجوم ترسناک یگان ویژه ی سیاه رنگ سیاه دل می ترسم. از موبایل های تا ابد خاموش دوستانم، دوستان دوستانم، دوستان دوستان دوستانم می ترسم. از سنگ قبر شکسته ی ندا می ترسم. از پوشیدن مانتوی سبز می ترسم. از سر کردن شال سبز می ترسم. حتی از دست بند کوچک سبزم می ترسم. از سرگذشت پدرم و بسیار پدران، چون او می ترسم. از حرف زدن از اعتقاداتم در تاکسی می ترسم. من از این همه خفقان می ترسم. منی که این همه می ترسم کجا لایق آن سبز خوشرنگ هستم؟
     برای من جنبش سبز نه یعنی موسوی و نه یعنی کروبی. جنبش سبز من یعنی جنبش، یعنی سبز با همان تلفظ زیبای مرحوم شکیبایی در خانه ی سبز. یعنی حرکت، یعنی فریاد زدن، یعنی نترسیدن و خواستن چیزهایی که مال ماست، حق ماست اما پیش ما نیست. دست ما نیست. جنبش سبز دیگر سبز نیست. سرخش کردند. به رنگ خون کسانی که ترس را نمی شناختند و حق را گرفتنی می دانستند و فریاد می زدند خواستن را، و حالا هر چه مادران و پدران غم زده و خواهران برادران داغدیده اشک بریزند نمی توانند قطره ای از این خون را بشویند.
     آره! ما روز عاشورا کف زدیم، سوت زدیم، از واژگون کردن ماشینی که دقایق قبلش جلوی چشمانمان از روی برادرمان رد شده بود خوشحالی کردیم و خوب کاری هم کردیم. کاش بیست و سی بی شرف توانایی شنیدن یا حسین هایی را که در آن لحظه رد شدن ماشین از روی سر و دست و پای آن جوان فریاد کردیم را هم داشت.

     در بازی سیاست همیشه مردم مهره های دست رجال هستند اما این بار فرق می کرد. این بار موسوی مهره بود. بهانه بود. مردم موسوی را می خواستند چون احمدی نژاد را می خواستند. (منظورم از مردم آن تعداد از هم وطنانمان است که به احمدی نژاد رای ندادند و انصافا تعدادشان هم کم نبود. حتی شاید کم تر از شما که به احمدی نژاد رای دادید نبود.). موسوی را می خواستند چون کس دیگری نبود و این جور وقت ها وجود یک رهبر حتی اگر از نوع ایده آلش هم نباشد بهتر است از نبودش. موسوی برای من هم ابهاماتی دارد. درباره ی خیلی چیزها باید توضیح دهد. مثلا اعدام های دوران نخست وزیری اش. فکر می کنید موسوی اگر روی کار می آمد و به خواست مردم اهمیت نمیداد باز هم مردم یاحسین، میر حسین فریاد می زدند؟
     یک جا در مورد آمریکا و اسرائیل سوال کردید. من هم موافقم هم مرگ بر آمریکا، هم مرگ بر اسرائیل. اما این شعارها برایتان تکراری نشده؟ نمی خواهید افق دیدتان را وسعت دهید؟ نظرتان راجع به چین، هند، روسیه، پاکستان و... چیست؟ اعراب را فراموش کردم، هر چه باشد کم به ما لطف نکردند مردان شکم باره ی عبا پوش. نمونه اش همین کشور مظلوم عراق. همین قطر کوچولو موچولو که معلوم نیست این همه گازی که از جنوب سرزمین ما برداشت می کند صرف عیش کدام شاهزاده اش می شود! خدا می داند هر سال چند نفر از دخترکان چشم ابرو مشکی سرزمینمان را همین اماراتی که به زور در نقشه میبینیم به تاراج می برد! کاری که اعراب با ناموس و ثروت و ادب و فرهنگ این مملکت کردند مغول نکرد ابراهیم جان.
    معنی لغوی "غذا" را می دانی؟ می دانی "غذا خوردن" یعنی چه؟ گلاب به رویتان یعنی "گه خوردن". یعنی سالهاست چیزی را که روزی سه وعده می خوریم در زبان آنها معنی کثافت می دهد. یعنی فقط تهاجم عرب را به این تاریخ و تمدن چند هزار ساله یمان کم داشتیم. یعنی اونی که رو ما نریده بود...

     بگذریم. در مورد رفسنجانی نه نکته آن چنان مثبتی به ذهنم می رسد و نه فکر می کنم نکته ی آن چنان مثبتی در مورد این شخصیت وجود داشته باشد که بیان کنم.
     خوش چهره نبودن، بد لباس بودن، گفتار ضعیف، ادبیات ضعیف تر، شخصیت متوسط و بالا کشیدن زیپ شلوار در مقابل دوربین های تلویزیونی دلایل کافی و منطقی برای تنفر از احمدی نژاد نیست. هر چند من از او متنفر نیستم. از او خوشم نمی آید. احمدی نژاد را با رفسنجانی اگر بخواهم مقایسه کنم فقط می توانم بگویم احمدی نژاد آدم بهنتری است و شخصیت دوست داشتنی تری دارد. اما احمدی نزاد در مقایسه با خاتمی رئیس جمهور کم سوادی ست. درک سیاسی ندارد. فاقد استراتژی است. از جایگاه خود تنها به عنوان ریاست یک جمهوری آگاهی ندارد و اگر پا می داد ادعای پیامبری هم می کرد با آن نطق های بی بدیلش.  به غیر از وزیر بهداشت که تا حدودی بهتر از مابقی است کابینه اش را دوست ندارم. هیئت دولتش پر است از آدم های معلوم الحال. کردان نامی که حاجت به بیان ندارد. محصولی نامی که اگر به همین منوال پیش رود سگ رفسنجانی به پای آهوی لنگش هم نمی رسد. بدتر از آن رفتار او با کابینه اش است. کردان خدانیامرز با آن پرونده ی فلانش شایسته ی دفاع در مجلس بود از طرف ایشان اما متکی بیچاره مستحق یک عزل آبرومندانه نبود؟
     عرضه داشتن از نظر من بر خلاف پندار شما لشکر جمع کردن و از این استان به آن استان و از این شهر به آن شهر و از این دهات به آن دهات رفتن و جماعتی  را دور خود جمع کردن و لاف زدن و شاخه شانه کشیدن و ناسزا گفتن به انگلیس و آمریکا و اسرائیل و منافقین فاسد نیست. بعد هم سرخوش کف زدن های جمعیت و تکبیرهایشان خیال کنیم و تنها خیال کنیم احدی در آنجا نیست که از مملکت داری اش ناراضی باشد. عرضه داشتن یعنی شکم آن جماعت را سیر کردن. یعنی خانه داشتن مردم. شغل داشتن مردم. امنیت و آرامش فکری مردم. تفریح داشتن مردم. امکان لذت بردن از زندگی را فراهم کردن برای مردم. نه این که دوران خاتمی گلستان بود، نه. اصلاحات کار هشت سال نیست. برای همین بعد از خاتمی به معین رای دادم و بعد از احمدی نژاد به موسوی و شک نکنید اگر شخصیتی چون خاتمی موسوی را حمایت نمی کرد من و خیلی های دیگر بی خیال انتخابات می شدیم و به جبهه ی تحریمی ها می پیوستیم. خاتمی اگر خیلی خوب نبود، احمدی نژاد خیلی بد است.
     من پسری در راه دارم و نگران تاریخی ام که قرار است در مدرسه به او یاد دهند.تاریخی که پر است از احمدی نژادهایی که تاختند اما نماندند. احمدی نژادهایی که نام هیچ کدامشان به نیکی در یادمان نخواهد ماند.
این زندگی شایسته ی مردم ما نیست. فقر و بیماری و تورم شایسته ما نیست. نبود آرامش شایسته ی ما نیست. دغدغه ی پول شایسته ی ما نیست. لیاقت ما مردانی خیلی بزرگتر از احمدی نژاد و خیلی بزرگتر از موسوی و خیلی بزرگتر از بزرگتر از اینهاست. مردانی چون امیرکبیر شایسته ی ماست. باشد که روزی امیر کبیر مسلکی نابود کند هرچه فین را در ایران و آباد کند این بیشه ی شیران را که دیگر اثری از اقتدار و شکوهش نمانده. شایسته ی ما این است.
آبادانی باشد. ثروت باشد. سقف باشد. نان باشد. آرامش باشد. پدر باشد و شک نکنید غایب بزرگ خدا هم خواهد آمد.

آه اگر آزادی سرودی می خواند
کوچک
کوچک تر حتی از گلوگاه یکی پرنده!

         

January 30, 2011


     از اول جام ما هی دلمان ایران استرالیا می خواست. بعد استرالیا و ازبکستان را که دیدیم هزار بار حکمت خدا را شکر گفتیم. ایران کره را هم که ندیدیم، در تاکسی چرک و چروک مرد میانسالی بازی را می شنیدیم. بازی که تمام شد مرد درآمد که: " یاد ایامی که در گلشن صفایی داشتیم." بعد همچین یک آهی هم کشید.
حالا ما تا برسیم خانه هی فکری بودیم که آقا دقیقا کدام ایام منظور بود؟ 
هیچی دیگه! ایرانی جماعت به طور پیش فرض در فاز یاد ایام از مادر متولد می شود. می فهمی که؟ تو مایه های کوروش کبیر و پرسپولیس و تاریخ چند هزار ساله و از این چرندیات...



January 11, 2011

پاک آوردی ای امید سپید-همه آلودگی ست این ایام



مخاطب خصوصی این پست آن عزیزی است که برای اهالی تهران آرزوی خفگی و مرگ در کثافت هوای تهران را داشت. قبل از هر چیز باید عرض کنم من هم به عنوان یکی از ساکنین تهران برای این دوست عزیز آرزوی آرامش اعصاب و روان دارم. حالا این موج پدر کشتگی مادرزادی غیر تهرانی ها نسبت به تهرانی ها از کجا شروع شده من هم نمی دانم.  دوست خوبم، این جا تهران است. شهر من. شهر دوست داشتنی من. با همه ی آلودگی ها و زشتی هایش دوری اش برایم بیش از یک هفته قابل تحمل نیست.
اصلا تو روزهای زیبای تهران را دیده ای؟ هرچند دیده باشی هم فایده ندارد. باید زندگی کرده باشی. باید خیابان هایش را با دستی که در دستت است گز کرده باشی. باید وقت هایی که دلت گرفته بود از توانیر تا گلشهر پیاده راه رفته باشی و پاهایت  خسته شده باشد. باید توی توالت پارک هایش شاشیده باشی.  باید کتاب فروش هایش را بشناسی.باید دکه ی نزدیک خانه ات بداند چه روزنامه ای می خوانی که اگر صبح یادت نبود  تا عصر که خسته از کار برمی گردی یکی برایت نگه دارد. باید ما تحتت از سبزی چمن تازه زده شده ی پارک هایش سبز شود. باید صدای قهقه ی خنده ات برای کوچه هایش آشنا باشد. باید در کوچه هایش عاشق شده باشی. در خانه هایش عشق بازی کرده باشی. باید یادت باشد ساکن پلاک 28 فلان خیابان یک نفر است که تو روزگار جوانی ات را با او سر کرده ای. باید هر وقت که از سر بالایی کوچه تان هن هن کنان بالا می روی به عالم و آدم توی دلت فحش داده باشی. باید بدانی کدام رستوران کدام غذایش خوشمزه تر است. باید وقت هایی که بغض داری از روی تراس خانه چراغ های شهر را تار دیده باشی تا عاشقش شوی.
من عاشق تهرانم.
عاشق خیابان های شلوغش . خیابان های زنده اش. مغازه های فراوانش. گل فروش های چها راه هایش. افسر خوش تیپ سرضراب خانه. عاشق عصرهای کافه نشینی، کافه های دنج و تاریک. شب های ماشین سواری، اتوبان های خلوت و بی انتها. شنبه های تئاتر شهر، جمعه های کوه و...
آره دوست جون؛ تهران شهر کثیفی است اما امان از وقتی که پاک شود. امان از فروردین های تهران و شمشاد های تازه جوانه زده ی کنار پیاده رو هایش. امان از روزهای بارانی  و سنگفرهای خیسش.
تهران این روزها دیگر کثیف نیست. برف و باران باریده و ما خیلی ذوق کردیم و هی این آهنگ را می زنیم از اول گوش می کنیم و با این شکم بالا آمده و دست و پا گیرمان می رقصیم. اصلا خوب آرزویی کردی برایمان. من هم امیدوارم اگر قرار باشد یک روز شتری دم خانه ی ما بخوابد، خا نه ام در تهران باشد. تهرانی که این همه به چشم من زیباست.
آره! همه چیز بسیار زیباست. امیدوارم آنجا که تو هستی هم زیبا باشد. آنجا که تو هستی هم پاک باشد.

عنوان پست شعری از شاملو است.

January 3, 2011

فقط به همین جمله اکتفا می کنم که خیلی خوشبختم که وزیر نیستم، علی الخصوص از نوع امور خارجه اش.
هیچی دیگه. همین!

December 19, 2010

     آن روزهای اوایل پاییز را یادتان هست؟
همان چند روزی که آسمان با خلق آشتی بود و می بارید.اولین روز بارانی تهران بود که ما کار بدی کردیم. چمدان هایمان را بستیم و رفتیم فرودگاه. اصلا هم به حرف دکتر ها توجه نکردیم که پرواز برای من ضرر دارد. یک ساعت و نیم بعد جایی پیاده شدیم که آفتاب بی رحمانه بر سر ما می تابید و چشم هایمان را تنگ می کرد. ما اصلا یادمان نبود که آفتاب هم برای ما ضرر دارد و ضررش هم بیشتر متوجه دل ماست. یعنی فکر اینجایش را نکرده بودیم. حالا باید با صبا که توی تهران داشت لذت باران را می برد حرف می زدم و غصه می خوردم بس که هوا آفتابی بود آنجا که من بودم و بس که دریایش بو می داد. حالا بماند زیبایی دریای جنوب همه خاطرات شمال را از یادمان راند. من الان فقط می خواهم غر بزنم. کاری به زیبایی ها ندارم.
بدترش اینجا بود که بعد از یک هفته تحمل گرما، کار کیوان در بندر تمام شد و برگشتیم تهران که ابرها هم تمام شده بودند.


حالا که چند هفته ای می گذرد و باران نمی بارد و آفتاب بی رمق آن بالا نشسته و از میان این همه دود دیگر مارا نمی بیند باید بگویم ما خسته شده ایم. از این همه دود و دم و کثافت که هر روز به خورد ما می رود خسته شده ایم. از این باران های نم نم کوتاهی که فقط شیشه های ماشینمان را کثیف می کند نمی خواهیم. خدایا فکر می کنم یک بارش یک هفته ای مداوم حال خودت را هم بهتر می کند. حداقل روی یشنهادم فکر کن.
کسی اینجا اگر دعای باران بلد است به ما هم یاد بدهد باشد که خداوند باران رحمتش را بر ما ارزانی دارد و عقده ی دل بگشاید. آمین.

November 3, 2010

     
     شیشه ی پنجره را باران شست...





October 27, 2010

فوتسال محمود به ز دولت او


     در واکنش توپ بازی رئیس جمهوری اسلامی ایران و به ثمر رساندن یکی دو گل و دادن پاس گل باید عرض کنم که جیگرتو خام خام بخورم یا بپزمش اول*؟؟!!

* قسمتی از یک آهنگ رپ که اسم خواننده اش را نمی دانم.