July 17, 2010

چيز چان!

آن جا را که در باب زدبازي گفته بودي دوست داشتم. عجيب انگار از دل من نوشته بودي.

اين بار مي خواهم من بگويم. بگويم شب بود و هوا گرم. روزش با بچه ها رفته بوديم خانه ي خاله پروين. خوب خانه اي دارد. کاناپه هايش راحت و رو به پنجره اند. پنجره هايش هم رو به حياط ، تابستان ها بازند هميشه. باد گرمي مي وزيد و حالم را بد مي  کرد ولي بوي نم موزاييک هاي شسته شده مي آمد که دوست داشتم. چايي بود و قليان. عرق شاسترن هم بود. بايد بريزي توي چاي تا ببيني چه افلاطوني مي شود. آمدي مي رويم تبريز مي خريم. از تهران بخري با آب توفيري ندارد.

آره! داشت خوش مي گذشت. کلي هم شرط بستيم و جيغ و دادمان به آسمان مي رفت و معرکه اي بود سر اسپانيا و هلند. شام هم دست خاله درد نکند. بايد آلبالو پلوهايش را بخوري تا بفهمي چه مي گويم. بعدش هم کلي هله هوله خورديم و در کل شب خوشمزه اي بود. بازي که تمام شد، شرط ها را که بردم، خوشي ام  هم ته کشيد. يک جور بدي هم ته کشيد. جوري که انگار همه ي آنچه گذشت توهمات من بود که براي ديگري اتفاق افتاده بود و من فقط خوشي هاي آدم ديگري را مي ديدم و داور که سوت زد پريدم تو دنياي خودم. حس هلندي ها را داشتم به گمانم.  حالا باز من همه ي شرط ها را برده بودم و کلي پول به جيب زده بودم ولي هيچ فرقي نمي کرد. همه ي لحظه هايي که گذشته بود تهي بودند.
خواستم بگويم  از اين روزهايي که هيچ پيشامد خوب و بدي هيچ حسي را در من برنمي انگيزاند کم نيست. شب قهرماني اسپانيا که هيچ.  بين خودمان باشد، من حتي آن شبي که لباس سفيد تنم بود و به قولي زيبا شده بودم  هيچ حسي نداشتم. خالي بودم. هنوز هم هستم. لحظه هايم خالي اند و تنهايي و خلاء اين روزها را هيچ چيز نمي تواند پر کند.

5 comments:

دیوانه said...

ما هم هستیم...
منتظریم تا بیاید...
نوشته تا خودش نجنبد و نجنباند نوشتنش روزمرگی است از نوع بیخود...
که کسی را لذت خواندنش نیست...
--
چه خارجکی حرف زدم...
خودم کیف کردم...
با زد بازی میونه ای ندارم..
راستش رو بخوای از اون سبک موسیقی لذت نمی برم...
پست قبلیت رو خیلی پسندیدم...
عصر یک روز تابستانی
پارک جنگلی چیتگر
هم متن اجتماعی بود
هم خاطره های زیادی رو برام زنده کرد
می نویسی خبر بده
حتما میخونم
حتا اگه یک ساعت یک بار نوشتی
من خنگم و فراموشکار و کمی هم شلوغ و یادم میره سرک بکشم
ما هم کم کم چیزایی داره تو ذهن مون نقش می بنده
...
در پایان
فکر می کنیم.... شدیم
روی موجای مکزیکوییم
شنای ساحل و چشمای زاغت و این حرفا
;)
گوش میکنم اما لذت نمی برم
پایدار باشی

چیز said...

عرض کنم، وقتی کثافت کاری در می آورید و تک خوری می کنید همین جوری می شود عروسکم.
به جز اینا چه خبر؟

Unknown said...

عجیب موهای تنم را سیخوندی... نوشته هات در دلم ته نشین شد...
اپیلاسیون و خوب اومدی
-----------------
با همش!

وکیل said...

خواستم پیرو کامنتتان در ان صفحه عرض کنم ما مدتهاست به فحاشیهای این گروه معدود شستشوی مغزی شده عادت کردیم و جدیشان نمیگیریم

شیدا جاوید said...

خام مریم ماهانی:

شیدا جان خوشحال میشم اگر مطلبی خطاب به من داری تو وبلاگ خودم بنویسی چون احتمال خوندنش تو وبلاگ سید زیاد نیست و این باعث میشه صحبت شما بی جواب بمونه.
من تشکر می کنم که بنده رو در پیدا کردن صراط مستقیم راهنمایی می کنید اما فکر میکنم شما معنای سکولاریسم رو به خوبی درک نکردید. از نظر شما جدایی دین از سیاست به معنای باطل شمردن دینه؟

شیدا جاوید:

نخیر من کاره ای نیستم که بخواهم کسی را به صراط مستقیم هدایت کنم. خداوند صراط مستقیم اش را با نزول انبیاء به بشر نشان داده است و آنچه من گفتم واقعیتی بود که این روزها از سوی هواداران این جنبش به موج فشاری علیه دین محوری سران مذهبی آن تبدیل شده است.
شما هروقت توانستید مدرکی دال بر تایید جدایی دین از سیاست در روش و منش ائمه اطهار بیابید، به ما هم ارائه دهید تا به موج هواداران سکولاریسم بپیوندیم.